به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، روز یکشنبه ۴ بهمن ۱۳۴۳ چرچیل یکی از بزرگترین سیاستمداران تاریخ معاصر در اثر سکته مغزی که ۱۲ روز پیش از آن دچارش شده بود در سن ۹۰ سالگی از دنیا رفت. او دو دوره بین سالهای ۱۹۴۰ تا ۴۵ میلادی یعنی در بحبوحه جنگ دوم جهانی و ۱۹۵۱ تا ۱۹۵۵ نخستوزیر بریتانیا بود و نقش بیبدیلی را در هدایت متفقین و نهایتا پیروزی آنها ایفا کرد. در مورد زندگی سیاسی او فراوان گفته و شنیده شده است اما شاید خواندن زندگی خانوادگی این زیرکترین سیاستمدار معاصر نیز خالی از لطف نباشد. روزنامه کیهان روز چهارشنبه ۷ بهمن روایتی را از «کلمنتین» همسر او درباره پنجاهوپنج سال زندگی مشترکشان منتشر کرد که در پی میخوانید:
من از روزهای اول زندگی به استعداد فوقالعادهای که در همسرم وجود داشت پی بردم و وظیفه خود دانستم از کمک و فداکاری در راه او مضایقه نکنم. ۵۵ سال تمام است ک همسر مردی مقتدر و معروف هستم. انگلیسیها او را دوست دارند برای آنکه خدمات برجستهای برای کشورش انجام داده است. در خارج از انگستان نیز دوست و دشمن او را مردی کاردان و مطلع میدانند.
عاشق هستم
داستانهای زیادی درباره عشق «رومئو و ژولیت» نوشتهاند، عشقی که به منتهای شدت خود رسیده بود، ولی معلوم نبود اگر به ازدواج منتهی میشد چه صورتی به خود میگرفت. من در اینجا میتوانم با کمال صراحت به خوانندگان خود اطمینان بدهم که ما ۵۵ سال تمام با چنین عشقی تند و شدید، بدون آنکه ذرهای از آن کم و کاسته شود زندگی کردهایم.
به عقیده من این عشق، علتی جز از خود گذشتگی و صمیمیت نداشته است. زندگی با چرچیل کار آسانی نبود؛ چون او افکار بلندی در سر داشت و به علاوه عصبانی بود، اغلب مردم درباره ما میگفتند: زندگی آنها بیش از چند صباحی طول نخواهد کشید.
وقتی همسرم پی برد که من از آینده نگرانم مرا دلداری داد و گفت: «خواهی دید که تو زن خوشبختی میشوی و فکر نمیکنم زندگی با من سخت باشد.»
همسر ایدهآل
وقتی که خبر نامزدی و عروسی ما به گوش دوستان و آشنایان و مجالس و محافل لندن رسید، بعضیها خوشحال شدند و تبریک گفتند، ولی بیشتر ازدواج مرا با شکست پیشبینی میکردند حتی دوستان چرچیل بدبین بودند و میگفتند: چرچیل مرد زندگی نیست و پول کافی ندارد. چون آن روزها بیشتر دخترها میخواستند شوهران پولدار داشته باشند ولی من به این حرفها توجهی نداشتم چون مرد ایدهآل خود را یافته بودم.
وقتی نزد کشیش رسیدیم همسر بازوی مرا به گرمی گرفت و هردو منتظر صیغه عقد بودیم. کشیش وظایف زن و شوهر را بیان کرد و من با دقت گوش میدادم. او برای ما زندگی خوشی را آرزو میکرد. لباس عروسی من به رنگ خاکستری بود و لباس وینستون که برای آن روز تهیه کرده بود به نظر عدهای از انتقادکنندگان بیشتر به لباس درشکهچیها شبیه بود. چرچیل هیچوقت به خوب لباس پوشیدن اهمیت نمیداد، حتی من هم نتوانستم او را تغییر دهم. اغلب اتفاق میافتاد که شبها تا صبح کار میکرد و روزها استراحت میکرد، موقعی که در کارش موفق میشد از خوشحالی در پوست نمیگنجید و هر وقت با شکست روبهرو میشد بهتنهایی پناه میبرد، اما چون من به اخلاقش آشنا بودم با صبر و حوصله توانستم همسر خوبی برای او باشم.
بعد از ازدواج برای اینکه شوهرم را بهتر بشناسم در صدد برآمدم اطلاعاتی درباره گذشته او به دست بیاورم.
از زندگیمان بینهایت راضی بودیم. شوهرم میگفت زندگی ساده بیتشریفات واقعا لذتبخش است. وینستون قبل از ازدواج کتاب «اوایل زندگی من» را نوشته بود. در سال ۱۹۰۸ بعد از ازدواج از اینکه زندگی تازه و خوشی را شروع کرده بیاندازه خوشحال بود و میگفت از روزی که عروسی کردهام معنی زندگی حقیقی را درک میکنم.
همسرم علاقه زیادی به پیکنیک دارد. موقعی که برای پیکنیک حاضر میشویم من شخصا ساندویچها را درست میکنم. همسرم دوست دارد اغلب سالاد را شخصا درست کند و با پنیر بخورد. به دخترانم سفارش کردهام که همیشه میوه روی میز را فراموش نکنند چون وینستون وقت و بیوقت دوست دارد میوه بخورد، حتی گاهی اواسط شب.
ما در خانواده اغلب یکدیگر را به اسم حیوانات صدا میکنیم و آن را نشانه صمیمیت و دوست داشتن میدانیم. همسرم مرا «گربه عزیز» خطاب میکند و من او را «خوک عزیز» به دخترمان «شمپ» (مخفف شمپانزه) میگوییم.
هرچه از سن همسرم میگذشت چاقتر میشد و گرد پیری بیشتر بر چهره او نمایان میشد، ولی روحیه او همیشه خوب، شاداب و جوان بود و به قول بعضی از دوستانش، مانند دانشجویی بود که تازه از زمین بازی برگشته. احساس او را میتوان همیشه از تبسم مخصوصی که بر لب دارد فهمید.
شوهرم دارای افکار بسیار تندی بود و به همین جهت حزب محافظهکار را که حاضر نبود در مرامهای سیاسی به مقتضای زمان تغییراتی بدهد برای فعالیت خویش مناسب ندید و استعفا داد. سپس در سال ۱۹۰۴ وارد حزب لیبرال شد که یک عده جوان تندرو و پرحرارت آن را تشکیل داده بودند.
استعفای چرچیل سر و صدای زیادی بپا کرد. حزب محافظهکار، او را خائن و یاغی معرفی کرد. چرچیل بدون آنکه اعتنایی به کارشکنیهای همحزبیهای سابق خود بکند در حزب لیبرال به کار خود ادامه داد و موفق شد وارد کابینه شده، پست مهمی را اشغال نماید.
چرچیل که امروز مورد احترام مردم است روزهایی را گذرانده که مورد تنفر عده زیادی بوده است، زمانی هیچکس به او و من توجهی نداشت و تقریبا ما را فراموش کرده بودند.
چرچیل میگفت: هر مرد وطنپرستی باید تا آخرین لحظه برای نجات مملکتش بجنگد و اگر قرار است کشته شود بهتر است در همین راه باشد.
در زمان جنگ فقط عده معدودی از دوستان همسرم میدانستند که نخستوزیر از وضع مملکت چقدر رنج میبرد. «وینستون» از اینکه آنها او را به رهبری خود قبول داشتند و امیدشان به افکار و عقاید او بود سپاسگزاری میکرد و اغلب به دوستان نزدیکش میگفت: آیا مردم را دیدهاید؟
پنجاهمین سال
در ۱۲ سپتامبر ۱۹۵۸ همسرم و من برای گذراندن تعطیلات به جنوب فرانسه مسافرت کردیم. منزل ما در روی تپه زیبایی قرار داشت، اغلب روزها من سهپایه نقاشی همسرم را جلوش قرار میدادم تا مناظری را که خوشش میآید نقاشی کند. اتفاقا همان سال مصادف با پنجاهمین سال ازدواج ما بود، و درواقع پس از پنجاه سال دوباره ماه عسل جدید را میگذرانیم.
روز سالگرد پنجاهمین سال عروسی، صدها نامه و تلگراف تبریک و همچنین هدایایی زیبا از اطراف و اکناف دنیا به ما رسید، من شخصا همه آنها را بازمیکردم. از فامیل ما فقط پسرمان «راندلف» و دختر کوچکش «آرایلا» حضور داشتند.
این واقعا را نیز بشنوید:
در انگلستان اغلب مردم روزهای یکشنبه غذای کامل مفصل با خانواده خود میخورند. ما نیز مثل مردم، یکشنبهها ناهار گوشت گاو داشتیم. ژنرال سربایل یکی از مهمانهای روز یکشنبه ما بود. متاسفانه آن روز یکشنبه گوشت نداشتیم چون در زمان جنگ گوشت و مواد غذایی و پوشاک در انگلستان جیرهبندی بود و ما مصرف یک هفته را تمام کرده بودیم. همسرم مثل معمول منتظر بود که روز یکشنبه ناهار گوشت داشته باشیم و وقتی متوجه شد سر میز خبری از آن نیست با ناراحتی از من سوال کرد: «پس چرا غذای معمولی را روز یکشنبه درست نکردی؟» من که خودم از این بابت متاثر بودم با لبخند جواب دادم: «عزیزم مگر نمیدانی زمان جنگ است و جیرهبندی است.»
۲۵۹