اخبار دین

روایت‌هایی عجیب از روزهای انقلاب در وصال / این گاراژ انبار مهمات بود!

گزارش پایگاه فکر و فرهنگ مبلغ،هر کدامشان از یک طرف راهی تظاهرات و راهپیمایی‌ها می‌شدند و عصر که می‌شد، یکی یکی به خانه برمی‌گشتند. کافی بود یکی از آن‌ها کمی دیرتر به خانه برگردد تا مادر با نگرانی به همه کلانتری‌ها و پادگان‌های محله سر بزند و سراغ جگرگوشه‌اش را از گاردی‌ها و ساواکی‌ها بگیرد. اعلامیه‌ها و شب‌نامه‌ها را که در اتاق‌هایشان مخفی می‌کردند و قوطی‌های رنگ را که برای دیوارنویسی در گاراژ خیابان وصال روی هم می‌چیدند، دل مادر را می‌لرزاند در آن روزهای پرالتهاب.

بنابر روایت همشهری، صحبت از برادران میرزایی است؛ ۴ برادری که در جریان انقلاب اعلامیه پخش می‌کردند، روی دیوارها شعار می‌نوشتند، پای ثابت همه تظاهرات‌ها بودند، با اسلحه پادگان‌ها را یکی بعد از دیگری فتح می‌کردند و سردسته انقلابیون محله وصال بودند. به مناسبت بهمن ماه سراغ برادرانی رفتیم که دیروز با یکدیگر در سنگر انقلاب می‌جنگیدند و امروز در توقفگاه خیابان وصال شیرازی روزهای آرامی را سپری می کنند.

درمان مجروحان انقلابی در توقفگاه

«رمضان میرزایی» که در آستانه ۶۰ سالگی قرار دارد، بزرگترین برادر انقلابی است. او که از سال ۴۷ در گاراژ خیابان وصال شیرازی، تقاطع خیابان بزرگمهر مشغول به کار است، خاطرات نابی از روزهای مبارزه مردم علیه رژیم شاه دارد و می‌گوید: «همدلی در میان مردم موج می‌زد. یک بار دانشجوها دست به اعتراض گسترده‌ای زده بودند که گاردی‌های رژیم شاه به سمت آن‌ها هجوم بردند. دانشجوها که پا به فرار گذاشتند، یکی از هم‌محله‌ای‌ها برای اینکه راه گاردی‌ها را ببندد، اتومبیلش را در عرض خیابان وصال شیرازی پارک کرد و روی آن بنزین ریخت و خودروی گران‌قیمتش را آتش زد تا دست گاردیها به دانشجویان انقلابی نرسد.»

میرزایی که خودش در فتح کلانتری ۱۰۷ فلسطین در روز ۲۱ بهمن هم حضور داشته، درباره اهمیت توقفگاه برادران میرزایی در روزهای پرهیاهوی انقلاب می‌گوید: «مردمی که از دست گاردی‌ها فرار می‌کردند، به اینجا پناه می‌آوردند. به آن‌ها آب و غذا می‌دادیم و مخفی‌شان می‌کردیم تا وقتی آب‌ها از آسیاب افتاد، فراری‌شان بدهیم. حتی وقتی بچه‌های دانشجو می‌آمدند و تیر خورده بودند، خودمان زخمشان را پانسمان می کردیم و داخل ماشین‌ها مخفی‌شان می‌کردیم. بعد که خیابان خلوت می‌شد و گاردی‌ها می‌رفتند، آن‌ها را با همان ماشین‌ها به بیمارستان می‌رساندیم.»

کتک خوردن ساواکی‌ها از بچه‌های محل

«مرتضی» و «سلیمان» برادران دوقلویی بودند که در جریان شعارنویسی‌ روی دیوار توسط ساواک تحت پیگرد ماموران قرار گرفتند و چند روزی از تهران متواری شدند. مرتضی میرزایی که متولد سال ۴۰ است و در روزهای انقلاب، یک نوجوان ۱۶ ساله بوده، در این باره می‌گوید: «اوایل فقط شب‌ها شعارنویسی می‌کردیم اما از یک جایی به بعد تصمیم گرفتیم این کار را در روز روشن انجام بدهیم تا مردم هم نسبت به فعالیت‌های انقلابی تشویق شوند.»

او ادامه می‌دهد: «یک روز که سطل رنگ را نگه داشته بودم تا سلیمان روی دیوار شعار بنویسد، به یکباره ۲ ساواکی با لباس شخصی به دستمان دستبند زدند. در حال انتقال ما به کلانتری بودند که بچه‌های محل متوجه شدند و به سمت‌مان آمدند. وقتی از دستگیری ما با خبر شدند به سمت ساواکی‌ها هجوم بردند و با کتک زدن آن‌ها، کلید دستبندها را از جیب‌شان درآوردند و ما را نجات دادند. به یک ساعت نرسید که خبردار شدیم ساواکی‌ها به محل آمده‌اند و با دستگیری و بازجویی از دوستان‌مان، خانه به خانه دنبال ما می‌گردند. من و سلیمان سریع ساک‌هایمان را بستیم و به یکی از شهرستان‌های همدان رفتیم تا وقتی آب‌ها از آسیاب افتاد، دوباره برگردیم.»

تیربار روی پشت‌بام خانه‌مان بود

«مجتبی» کوچکترین پسر خانواده میرزایی است و در زمان انقلاب ۱۵ سال بیشتر نداشت، کارهای انقلابی‌اش را از مدرسه‌اش آغاز کرد. او که به یکی از انقلابی‌های پرشور مدرسه تبدیل شده بود و حتی برای مدتی از مدرسه هم اخراج شد، در این باره می‌گوید: «هرچه کتاب ممنوعه وجود داشت تهیه می‌کردم و با خودم به مدرسه می‌بردم. در مدرسه یک کتابخانه داشتیم که مقر اصلی تجمعات انقلابی بود. این کتاب‌ها را برای بچه‌ها می‌خواندم تا آن‌ها هم روحیه انقلابی پیدا کنند. کم کم کار به جایی رسید که در زنگ‌های تفریح، شعارهای انقلابی سر می‌دادیم و تظاهرات می‌کردیم.»

مدرسه که تعطیل می‌شد، مجتبی هم پا به پای برادرهایش به دیوارنویسی و پخش اعلامیه مشغول می‌شد. او می‌گوید: «۲۱ بهمن که اسلحه دست مردم افتاد، ما هم اسلحه‌ها را برداشتیم و هر چه کلانتری و پادگان سر راهمان بود را گرفتیم. شب هم هر چه سلاح داشتیم به خانه و گاراژ آوردیم تا اگر سر و کله ساواکی‌ها پیدا شد، بتوانیم از خودمان و مردم محله دفاع کنیم. تا مدت‌ها بعد از انقلاب هم تیربار روی پشت‌بام خانه‌مان بود و با برادرها شیفتی نگهبانی می‌دادیم تا اینکه کمیته شکل گرفت و هر چه سلاح داشتیم تحویل کمیته دادیم.»

انقلاب را به همدان بردیم

در بهمن ماه سال ۵۷ بود که «سلیمان» همراه «مرتضی» مدتی از دست ساواک فراری شد و به یکی از روستاهای همدان پناه برده برد اما در این شهر هم دست از فعالیتهای انقلابی برنداشت. او می گوید: «به روستای‌مان که رسیدیم، شروع به شعارنویسی روی دیوارها کردیم. در ورودی روستا جلوی اتوبوس‌ها را می‌گرفتیم و آن‌ها را تشویق می‌کردیم که فعالیت انقلابی انجام بدهند. در همان ۱۲ روزی که آنجا بودیم، کاری کردیم که ۷۰۰ نفر روستایی در یک تظاهرات بزرگ شرکت کردند و اهالی دیگر روستاها هم به ما ملحق شدند. خبر این تظاهرات بزرگ که در همدان پیچید، نیروهای ژاندارمری به ده آمدند و دنبال سردسته انقلابی‌ها می‌گشتند. همین شد که مجبور شدیم دوباره فرار کنیم و به تهران برگردیم.»

سلیمان میرزایی که بعد از انقلاب، مدت‌ها در کمیته فعالیت می‌کرد، خاطره دیگری هم از روزهای پایانی رژیم پهلوی دارد: «۲۰ بهمن بود که با برادرها از همسایه ها شیشه‌ آبلیمو گرفتیم تا کوکتل مولوتف درست کنیم. وقتی کوکتل مولوتف‌هایمان درست شد و می‌خواستیم آنها را به سمت تانک‌ها و گاردی‌ها پرتاب کنیم، یکی از آن‌ها در دستم ترکید و تمام سر و صورتم سوخت. با این حال فردای آن روز اسلحه به دست گرفتم و با صورت بانداژ شده، پادگان قصر فیروزه، حشمتیه، دژبان مرکز در خیابان فاطمی و … را فتح کردیم.»

کد خبر ۹۲۱۷۸۶

منبع خبر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا