ریحانه اسکندری: خبر درگذشت دیوید لینچ، با پستی در فیس بوک توسط خانوادهاش تایید شد تا قلب هواداران این کارگردان، نویسنده، موسیقیدان که با جهانهای سورئالش تاثیر عمیقی بر دنیای هنر گذاشت، متاثر از این اندوه شود.
خانواده او با اشاره به یکی از جملات معروف او نوشتند: «حالا که او دیگر بین ما نیست، خلا بزرگی در دنیا به وجود آمده. اما، همانطور که او میگفت، “چشمت به دونات باشد نه به بخش تهی میان آن.»
درگذشت این کارگردان تاثیرگذار بهانهای است تا با مروری بر آثار او، وارد جهان های عمیق، پیچیده و در عین حال تماما انسانی او شویم.
«مرد فیلنما» لینچ در لبه جنون
فیلم «مرد فیلنما» اثری اجتماعی با لایههایی ابتدایی از جنون مخصوص لینچ است که در سال ۱۹۸۰ برای اولین بار در اختیار مخاطبان سینِما قرار گرفت. این فیلم نامزد دریافت هشت جایزه اسکار شد و توانست از نظر کارگردانی و نویسندگی هوش از سر منتقدان و مخاطبان این سبک خاص از سینِما ببرد.
داستان این فیلم بر اساس ماجرایی واقعی و شخصیتی حقیقی به نام جوزف مریک است، مردی که در قرن نوزده میلادی به علت ناهنجاری جسمانی ای دارد مجبور است شرایطی خاص و بسیار سخت را در جامعه متحمل شود. در این فیلم لینچ با شاخههایی کمرنگ از سبک سورئال خود در تلاش است تا با مخاطب درباره انسانیت و پذیرش اجتماعی صحبت کند. این فیلم با انتخاب سویههای عمیق فرهنگی و اجتماعی و به چالش کشیدن احساسات انسانی مخاطب را در لبه قضاوت انتخاب های اجتماعی خود میبرد. یکی از دیالوگ های معروف این فیلم دیالوگ شخصیت اصلی فیلم، مریک است که میگوید: من انسانم. این دیالوگ علیرغم کوتاه بودن، عمق عاطفی خاصی از این جهت دارد که جان مریک سعی دارد علیرغم تفاوت جسمانی خود انسان ها را قانع کند که یکی از آن هاست. در این فیلم جان هرت در نقش جان مریک، آنتونی هاپکینز در نقش دکتر فردریک تریوس و آن بنکرافت در نقش خانم کندال هنرنمایی میکنند. در تاریخ سینِما این فیلم به دلیل پرداخت انسانی به شخصیت مریک بسیار مورد تقدیر و ستایش بوده است. این فیلم شروع شهرت جهانی لینچ بود و پس از این بود که کمپانی های فیلمسازی به راحتی برای پروژه های بزرگتر به او اعتماد کردند. همچنین یکی از نکات جالب در مورد این فیلم این است که تا سال پخش این فیلم آکادمی اسکار جایزهای برای بخش بهترین چهرهپردازی نداشت و پس از آن آکادمی مجبور به اضافه کردن این بخش به جوایز سالانه خود شد.
«مخمل آبی» اولین قدم به دنیای لایه لایه ذهن لینچ
مخمل آبی، که به عنوان یکی از بهترین آثار دیوید لینچ شناخته میشود و به خاطر ترکیبی قابل توجه از سبک سورئال و نئونوآر مورد تحسین منتقدان و مخاطبان بوده است نخستین بار در سال ۱۹۸۶ پخش شد.
کایل مک لاکن در نقش جفری بومونت، ایزابلا روسلینی در نقش درورتی والنس، دنیس هاپر در نقش فرانگ بوث و لورا درن در نقش سندی ویلیامز بازیگران این شاهکار از لینچ هستند.
دیوید لینچ از فیلم را نقطه بسیار مهم کارنامه کاری خود میدانست از این جهت که با این فیلم توانست سبک سورئال خود را به مخاطب معرفی و آن را به ثبات کاملتری برساند. در این فیلم دنیس هاپر توانسته است با بازیگردانی فوقالعاده لینچ یکی از شرورترین شخصیتهای سینما را بهترین حالت ممکن به مخاطب معرفی کند و این موضوع همیشه مورد تحسین اهالی سینِما بوده است. داستان فیلم از این قرار است که جفری بومونت پس از کشف یک گوش بریده شده در چمن، وارد دنیای زیرزمینی فساد و تاریکی میشود . تلاش لینچ در این فیلم به تصویر کشیدن معصومت و گناه، یا به عبارتی معصومیت و تاریکی به صورت همزمان است. یکی از دیالوگ های شاخص این فیلم را شخصیت فرانک بوث میگوید: «این تو هستی که دنیای بیرون را نمی بینی، من دنیای واقعی را می بینم، این دنیای واقعی است، بری.»
این دیالوگ به شکلی عمیق تری را به ذهن پیچیده و لایه لایه لینچ باز میکند و همچنین خشونتی که او در تلاش است از سیاهی جامعه بروز دهد به شکلی در همین دیالوگ ساده قابل لمس است.
موسیقی متن این فیلم که اثر آنجلو بادالانتی است نیز بسیار مشهور است.
«جاده مالهالند» یک شاهکار است
اگر لینچ را استاد ترکیب کابوس و واقعیت بدانیم، جاده مالهالند به خوبی منظور ما را میرساند. این فیلم در سال ۲۰۰۱ پخش شد و توانست دریافت جایزه بهترین کارگردانی جشنواره کن را برای لینچ رقم بزند، این فیلم همچنین نامزد دریافت اسکار بهترین کارگردانی شد.
داستان فیلم از این قرار است که دو زن در مسیری پر رمز و راز از هویت، واقعیت و رؤیا قرار میگیرند. نائومی واتس در نقش بتی الوینز، لورا هرینگ در نقش ریتا و جاستین ترو در نقش آدام کشر بازیگران این فیلم هستند. دیوید لینچ در این اثر سبک جنون آمیز و سورئال خود را به اوج رسانده است و از بابت روایت غیر خطی و سورئال، این فیلم توسط منتقدان شاهکار سینمای مدرن نامیده می شود. یکی از نکات جالب در مورد این فیلم این است که در ابتدا قرار بر این بود که فیلم تبدیل به یک سریال تلویزیونی شود. پس از اینکه شبکه ای بی سی این پیشنهاد را نپذیرفت لینچ با اضافه کردن چند صحنه آن را تبدیل به یک فیلم سینمایی کرد. نائومی واتس به دلیل بازی در نقش بتی بسیار مورد تحسین قرار گرفت و مسیر بازیگری او پس از این فیلم تغییر یافت.
یکی از دیالوگهای مورد توجه این فیلم مربوط به شخصیت دوروتی است که میگوید: «من گم شدهام.»
این دیالوگ به خوبی ابهام و حالت سورئال فیلم را نشان میدهد. فیلم همواره مبهم و مخاطب بین واقعیت و خیال در شک و ناباوری قرار دارد. برای دیدن این کابوس باید ذهنی آماده و آرام داشت.
«بزرگ راه گمشده» لینچ خالص است
بزرگ راه گمشده در ژانر مهیج، روان شناختی، وحشت و نئونوآر در سال ۱۹۹۷ پخش شد. در این فیلم شما میتوانید به صورت خالص ذهن غیر خطی لینچ را ببینید. فیلم زندگی فرد مدیسون، نوازنده ساکسیفون را روایت میکند که با همسرش رنه زندگی میکند. آنها نوارهای ویدئویی مرموزی دریافت میکنند که نمای بیرونی و درونی خانه آنها را نشان میدهد. پس از اتفاقات پیچیده فرد به جرم قتل همسرش بازداشت میشود. در زندان او به شکل غیر قابل توضیحی تبدیل به پیت دایتون که مکانیک است میشود و با زنی به نام آلیس آشنا میشود. همین موضوع همه چیز را تغییر میدهد. در این فیلم بیل پولمن در نقش فرد مدیسون، پاتریشا آرکت در نقشهای رنه مدیسون و آلیس ویکفیلد، بالتاز پتی در نقش پیت دایتون، رابرت بلیک در نقش مرد مرموز و رابرت لوگیا در نقشهای آقای ادی و دیک لارنت نقش آفرینی میکنند.
دیالوگ «من هرگز اشتباهی نکردم» میتواند یکی از دیالوگ های قابل تفکر و مهم فیلم باشد. این دیالوگ زمانی استفاده میشود که مرز خیال و واقعیت از بین رفته و هیچ چیز واقعی به نظر نمیرسد.
«کله پاککن»؛ بی رحم و معوج در جهانی پیچیده
«کله پاککن» ، فیلمی که نمیشود آن را با کلمات توضیح داد. این شاهکار از دیوید لینچ در سال ۱۹۷۷ پخش شد و نخستین فیلم بلند لینچ است که به صورت سیاه و سفید فیلمبرداری شده است. «کله پاککن» داستان مردی را روایت میکند که با واقعیتهایی عجیب و وحشتناک رو به رو میشود.
این اثر یک فیلم کالت است که در مدت پنج سال و با بودجه محدود ساخته شد و به دلیل فضای سورئال و دلهرهآوری که دارد مورد اقبال ویژهای قرار گرفته است. در این فیلم جک نانس در نقش هنری اسپنسر، شارلوت استوارت در نقش مری و آلن جوزفسون در نقش دختر مرموز به هنرنمایی میپردازند. جالب است بدانید که فضای تاریک این فیلم برگرفته از ترسهای شخصی لینچ از پدر شدن بوده است. این فیلم با فضای خاصی که داشت توانست الهام بخش فیلمسازان زیادی شود.
دیالوگ مهم این فیلم میتواند خطی از شخصیت هنری اسپنسر باشد زمانی که میگوید: «آنچه درون من است همه چیز است.»
این دیالوگ در فیلم پر از اضطراب و ابهام به خوبی درگیریهای درونی شخصیت و ماهیت اصلی او را نشان میدهد.
اساس مرور بر فیلم ها، میزان پیچیدگی آنها بوده است و بر اساس تاریخ پخش رده بندی نشدهاند. دیوید لینچ علاوه بر فیلمسازی، نقاش، عکاس، موسیقیدان و طراح نیز بوده است و در طول عمر هنریاش یک آلبوم موسیقی و یک نمایشگاه نقاشی نیز برگزار کرد. زندگی شخصی او مانند آثارش ترکیبی از سادگی و عمق بود.
لینچ عاشق قهوه و پای گیلاس بود و به همین علت در همه فیلمهایش از این دو عنصر استفاده میکرد. او به مدیتیشن علاقه زیادی داشت و بیش از چهل سال مدیتیشن ترانسندنتال انجام داد و معتقد بود این کار به گسترش خلاقیتش کمک میکند. او معتقد بود سیگار کشیدن بیش از اندازهاش نیز مسیری از خلاقیت اوست و همین صحبتهای صادقانه در مورد وجوه مثبت و منفی شخصیتیاش از او یکی هنرمند واقعی ساخته است. لینچ ازدواجهای پیچیدهای داشت و نتیجه آنها چهار فرزند بود که یکی از از آنها جنیفر لینچ است که راه پدرش در فیلمسازی را ادامه میدهد.
او کارگردانی بود، که کابوسها را به تصویر میکشید و استاد خلق جهانهای ترسناک، تاریک و عجیب بود که در عین حال بسیار انسانی و احساسی هستند. جهان سورئال و غیرخطی او همواره مخاطبان را با یک سؤال بزرگ رها کرده است.
۲۴۵۲۴۵