دسته‌بندی عمومی

در این خیابان تهران سعی کنید کاملا سر به زیر قدم بزنید

چشمم را از تابلوهای سکه‌‌فروش‌های میدان فردوسی می‌دزدم؛ کاری که هر روز انجام می‌دهم. صدای دلار، یورو و… حالم را بد می‌کند؛ شبیه صدای زنگ ساعت شماطه‌داری است که خبر بدی را دائما تکرار می‌کند و هشدار می‌دهد، اما باید این مسیر را بروم تا برسم به راسته کتابفروشی‌های انقلاب؛ جایی برای چند لحظه رهایی و آرامش. قدم تند می‌کنم تا صداها را نشنوم و درست بعد از گذشتن از زیر پل کالج و خیابان خارک و یک دکه سیار تخم‌مرغ و سیب‌زمینی و چهارراه‌ همیشه شلوغ ولیعصر، پلاکی فلزی‌ با نوشته روی آن، همه فکرها و اضطراب‌هایم را کنده و روی زمین می‌ریزد. روی پلاک نوشته: «هوا را از من بگیر، خنده‌ات را نه.» پلاک‌هایی که چند سالی است کف پیاده‌روی جنوبی خیابان انقلاب جاخوش کرده‌اند؛ سال‌های کمی دورتر توسط شهرداری تهران.

انقلاب
برای دوستی‌های ریشه‌دار
چند قدم جلوتر می‌روم. حواسم پی دستفروشی است که کارهای چوبی دست‌سازش را بساط کرده است. به سمت میز دستفروش می‌روم تا دست‌سازهای زیبایش را ببینم که برجستگی‌‌ای، نظم سنگفرش کف خیابان را زیر پایم به هم می‌زند. یکی دیگر از همان پلاک‌های فلزی است. درختی شبیه به نارون که قلب‌های ریز و درشت بی‌شماری میوه‌های آن است، روی پلاک نقش بسته و پای ریشه درخت نوشته: «درخت دوستی بنشان…» غزلی از « حافظ». کمی عقب‌تر می‌روم. دستفروش متوجه می‌شود که به پلاک نگاه می‌کنم و می‌گوید: «خیلی قشنگن. من هر روز همین‌جا بساط می‌کنم. طوری میزو می‌ذارم که اون، خونده بشه. البته که کمتر بهش توجه می‌کنن، اما هستن کسایی که عکس می‌گیرن.» عقب‌تر می‌روم و عکس می‌گیرم و در ذهنم ادامه شعر را می‌خوانم: « نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد»

تابلو فرش ریحان

انقلاب
به هوای خنده‌های تو
حواسم هنوز بین زمین و هواست؛ به کتاب، به دلار، به سکه و به همه آنچه امروز شنیده و نشنیده‌ام فکر می‌کنم. از سمت جنوب پیاده‌روی انقلاب جلو می‌روم که بین سنگفرش‌های رنگی و به هم چفت‌شده پیاده‌روی جنوبی خیابان انقلاب، پلاک فلزی‌‌ مربعی شکلی،
سر وکله‌ا‌ش پیدا می‌شود؛ پلاکی که به عابران شعر تعارف می‌کند. روی نخستین آنها نوشته: «هوا را از من بگیر، خنده‌ات را نه»؛ شعری از «ریکاردو الیسر نفتالی ریس باسوالتو، معروف به پابلو نرودا»، شاعر اهل شیلی است. شعر تنها نیست و صورتک‌های خندانی، بیت را همراهی می‌کنند. می‌ایستم که عکس بگیرم و چند نفر، توجه‌شان به پلاک جلب می‌شود. جلو می‌آیند و پلاک را نگاه می‌کنند. یک نفر عکس می‌گیرد و چند نفر دیگر، شعر را می‌خوانند و می‌روند. پلاک، پاخورده اما نوشته‌ و طرح آن به‌قدری خوب بوده که هنوز پا برجاست.

انقلاببا دلمون گریه کن
کم‌کم سروکله کتابفروشی‌های راسته انقلاب پیدا می‌شود. باید دنبال کتابفروشی موردنظر بگردم تا فهرستی را که نوشته‌ام، بخرم، اما پلاک بعدی نمی‌گذارد وارد کتابفروشی شوم. صبر می‌کنم پیاده‌رو خلوت‌ شود. چند نفر درحال عکاسی از بساط دستفروش‌ها و عابرهایی هستند که از نظرشان سوژه جالبی‌اند. پیاده‌رو که خلوت می‌شود، به پلاک می‌رسم. نقش چتر و قلب‌های ریز بالای سر آن و چند قلب بزرگ‌تر، تصویر قشنگی دارند؛ قلب‌هایی میان آن ‌همه شلوغی و عبور؛ قلب‌هایی که زیر پاافتاده‌اند! زیر چتر نوشته: «ببار ‌ای بارون ببار» شعری از «علی معلم دامغانی». یاد شهر «بم» می‌افتم، زلزله بم… ترانه‌ای که آن سال بسیار شنیدیم با صدای زنده‌یاد «محمدرضا شجریان» و اجرای «شب، سکوت، کویر» از پلاک عکس می‌گیرم. چند رهگذر بی‌توجه و بی‌هوا از کنارم رد می‌شوند و پا روی پلاک می‌گذارند و من همان لحظه را هم ثبت می‌کنم و شعر را زیر لب ادامه می‌دهم، با همان موسیقی…«با دِلُم گریه کن، خون ببار/ در شَبای تیره چون زلفِ یار/ بهر لیلی چو مجنون ببار، ‌ای بارون…»

منبع: همشهری

منبع خبر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا